90/3/13
7:33 ع
از مبدئی به سوی مقصد روان می شوی. مقصد درآن دور، دورها قرار دارد.می روی و می روی تا حسابی از مبدا فاصله میگیری. اما هر چه فاصله میگیری انگار پیچ و خم ها زیادتر میشوند.
هوا گرم است، داغ! سراب ها نیز پدیدار.
حادثه ایی از برای آزمایش می آید تا مهارت تو را بسنجد.اما تو خسته و ملول. که ناگاه بدون خبر و سرزده گریبان گیرت میشود و تو پس از صداهای مداوم و تکان های متلاطم می فهمی که ای وای هر چه در کف داشتی برون شد. و تو مجروح و مصدوم از حادثه کمی فاصله میگیری. و به فکر اینکه میخواهم چه کنم؟
اما اینجا تو بی کسی و فردی را نیز نمیشناسی تا دستت بگیرد. انگار صدای هل من ناصرت اینجا جوابی ندارد. جدا از این تو نمی خواهی زبونی ات، بیچارگی ات را ناآشنا ببیند و بشنود.
اینجاست که به فکر می افتی آشنایی را بیابی که اگر بداند چه شده است، فوری و حتما خودش را میرساند. خبر میدهی .
می دانی که می آید . می دانی که چاره ات دست اوست .
اللهم عجل لولیک الفرج.